کد مطلب:149255 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:132

ماجرای خلیفه شدن عثمان
می دانیم عمر وقتی كه ضربت خورد و خودش احساس كرد كه رفتنی است، برای بعد از خودش در واقع بدعتی به وجود آورد، یعنی كاری كرد كه نه پیغمبر كرده بود و نه حتی ابو بكر.. نه مطابق عقیده ی ما شیعیان كه مدارك اهل تسنن نیز بر آن دلالت دارد (حالا كه در عمل قبول نداشته باشند، مطلب دیگری است) خلافت را به شخص معینی كه پیغمبر در زمان خودش معرفی و تعیین كرده بود یعنی علی علیه السلام واگذار كرد، نه مطابق آنچه كه امروز اهل تسنن می گویند - كه پیغمبر كسی را تعیین نكرد بلكه امت باید خودشان كسی را انتخاب كنند، و پیغمبر این كار را به انتخاب امت و شورای امت واگذار كردند - عمل كرد و نه كاری را كه ابوبكر كرد، انجام داد چون ابوبكر وقتی می خواست بمیرد، برای بعد از خودش شخص معینی را تعیین كرد كه خود عمر بود. كار ابوبكر نه با عقیده ی شیعه جور در می آید، نه با عقیده ی اهل تسنن. كار عمر نه با عقیده ی شیعه جور در می آید، نه با عقیده ی اهل تسنن و نه با كار ابوبكر. یك كار جدید كرد و آن این بود كه شش نفر از چهره های درجه ی اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب كرد، ولی شورایی نه به صورت به اصطلاح دموكراسی بلكه به صورت آریستوكراسی، یعنی یك شورای نخبگان كه نخبه ها را هم خودش انتخاب كرد: علی علیه السلام (چون علی را كه نمی شد كنار زد)، عثمان، طلحه، زبیر، سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف. در آن وقت در میان صحابه ی پیغمبر، از اینها مشخص تر نبود. بعد خودش گفت: تعداد افراد این شورا جفت است. (معمولا می بینید كه تعداد افراد شوراها را طاق قرار می دهند كه وقتی رأی گرفتند، تعداد هر طرف كه حداقل نصف به علاوه ی یك باشد، آن طرف برنده است.) اگر سه نفر یك رأی را انتخاب كردند و سه نفر دیگر رأی دیگر را، هر طرف كه عثمان بود آن طرف برنده است. خوب، اگر شوراست تو چرا برای مردم تكلیف معین می كنی؟!

شورا طوری تركیب شده بود كه عمر خودش هم می دانست كه بالأخره خلافت به عثمان می رسد، چون علی علیه السلام قطعا رأی سه به علاوه ی یك نداشت؛ حداكثر این بود كه علی سه نفر را داشته باشد كه مسلما عثمان در میان آنها نبود، زیرا عثمان رقیبش بود. پس عثمان قطعا برنده است. از نظر عمر، علی علیه السلام یا دو نفر داشت: خودش بود و زبیر (چون زبیر آن وقت با علی بود) و یا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف طرف علی را می گرفت، حداكثر سه نفر داشت. این است كه علی علیه السلام در نهج البلاغه می فرماید:


«فصغی رجل منهم لضغنه و مال الاخر لصهره» [1] فلان شخص به دلیل كینه ای كه با من داشت، از حق منحرف شد و فلان شخص دیگر به خاطر رابطه ی قوم و خویشی و وصلت كاری خودش، رأیش را به آن طرف داد. خود عمر هم اینها را پیش بینی می كرد. به هر حال نتیجه این شد كه زبیر گفت: من رأیم را دادم به علی، طلحه گفت: من رأیم را دادم به عثمان، سعد هم كنار رفت. كار دست عبدالرحمن بن عوف باقی ماند؛ به هر طرف كه رأی می داد او انتخاب می شد. عبدالرحمن می خواست خودش را بیطرف نگه دارد. عمر گفت: اینها باید سه روز در اتاقی محبوس باشند و بنشینند و نظرشان را یكی كنند، جز برای نماز و حوایج ضروری حق ندارند بیرون بیایند (این هم یك زوری بود كه عمر اعمال كرد). بعد یك عده مسلح فرستاد كه اگر اینها تصمیم نگرفتند، شما حق كشتنشان را دارید. خیلی عجیب است! بعد از سه روز اینها آمدند بیرون. تمام چشمها در انتظارند كه ببینند نتیجه چه شد. بنی امیه از تیپ عثمان بودند و بنی هاشم و نیكان صحابه ی پیامبر همچون ابوذر و عمار - كه زیاد هم بودند- طرفدار علی علیه السلام. اینان شور و هیجان داشتند كه بلكه قضیه به نفع علی علیه السلام تمام شود. ولی حضرت قبل از این، خودش به طور خصوصی به افراد می گفت كه من می دانم پایان كار چیست ولی نمی توانم و نباید خودم را كنار بكشم كه بگویند او خودش نمی خواست و اگر می آمد مسلما همه اتفاق آراء پیدا می كردند.

عبدالرحمن، اول آمد سراغ علی علیه السلام گفت: علی! آیا حاضری با من بیعت كنی به این شرط كه خلافت را به عهده بگیری و بر طبق كتاب الله (قرآن) و سنت پیغمبر و سیره ی شیخین عمل كنی؟ (یعنی علاوه بر كتاب الله و سنت، یك امر دیگر هم اضافه شد: سیره یعنی روش.) روش زمامداری و رهبری تو، همان روش شیخین (ابوبكر و عمر) باشد. ببینید علی چگونه در اینجا بر سر دو راهی تاریخ قرار می گیرد! در چنین موقعیتی هر كس پیش خود به علی می گوید: اكنون وقت تصاحب خلافت است، دو راهی تاریخ است، خلافت را یا باید بنی امیه ببرند یا تو، یك دروغ مصلحتی بگو. ولی علی گفت: حاضرم قبول كنم كه به كتاب الله و سنت رسول الله و روشی كه خودم انتخاب می كنم عمل كنم.

عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤال را تكرار كرد. عثمان گفت:


حاضرم (در صورتی كه نه به كتاب الله عمل كرد، نه به سنت رسول الله و نه حتی به روش شیخین). این قضیه سه بار تكرار شد. عبدالرحمن می دانست كه علی از حرف خودش برنمی گردد و نمی آید در اینجا روش رهبری شیخین را امضا كند و بعد گفته ی خود را پس بگیرد. در این صورت، علی خودش را قربانی خلافت كرده بود. در هر سه نوبت، علی علیه السلام پاسخ داد: بر طبق كتاب الله، سنت رسول الله و روشی كه خودم انتخاب می كنم اجتهاد رأی آن طور كه خودم اجتهاد می كنم، عمل می كنم. عبدالرحمن گفت: پس قضیه ثابت است، تو نمی خواهی به روش آن دو نفر باشی، تو مردود هستی. با عثمان بیعت كرد.

عثمان به این شكل خلیفه شد. ولی همین عثمان، نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت. تبعید كرد، شلاق زد و عمار را آنقدر كتك زد كه این مرد شریف فتق پیدا كرد، بلكه وقتی كه سوار كار شد، كم كم به همین عبدالرحمن بن عوف هم اعتنای نمی كرد، به طوری كه عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت: وقتی من مردم، راضی نیستم عثمان بر جنازه ی من نماز بخواند.

ممكن است شما بگویید: چرا علی علیه السلام آن گونه پاسخ داد؟ او باید می گفت من بیعت می كنم بر كتاب الله و سنت رسول الله، و بعد دیگر نمی گفت روشی كه خودم انتخاب می كنم؛ فقط روش دو خلیفه را رد می كرد، می گفت ما غیر از كتاب خدا و سنت رسول الله، شی سومی نداریم. ولی شی سوم را علی علیه السلام قبول داشت اما نه به آن شكلی كه آنها می خواستند. این امر سوم، در شكلی كه ابوبكر و عمر عمل كردند غلط بود؛ شكل دیگری دارد كه پیغمبر به آن شكل عمل كرد و علی هم می خواست به آن شكل عمل كند. این امر، مسأله ی رهبری است.


[1] نهج البلاغه، خطبه ي سوم معروف به «شقشقيه».